محل تبلیغات شما



در یک مقاطعی از زندگی هرچه میدوی انگار در حال دویدن روی تردمیل هستی؛ کارها پیش نمی روند؛ خبرهای خوب نمی رسد؛ مقاصد دور از دسترس و حتی دست نیافتنی ب نظر می رسند.

+خیلی دوست دارم بیشتر بنویسم اما تجربه چندانی ندارم ک مثل یک پیر با تجربه ب خودم و همه کسانی ک در این مقطع از رکود هستند تسکین دهم :

"همه چیز درست می شود.می دانم باورش سخت است اما این روزها هم می گذرد و آنقدر روزهای خوب می آیند ک خاطره این روزها را از خاطرت می زدایند. این ها و آن ها همه بخش هایی از زندگی اند تلخ و شیرین؛ پستی و بلندی؛ همین ها زندگی را می سازند."

یکنفر حرف های بالا را ب من بگوید دست بگذارد روی شانه ام و همین حرف ها را بگوید گاهی خودت خیلی چیزها را بلدی و میدانی اما باز نیاز داری از زبان یک نفر دیگر هم بشنوی تا ته دلت قرص شود و آرام بگیری. 


بنظرم الان ازدواج برای آقایان خیلی خیلی خیلی نسبت ب گذشته راحت تر شده 

امروزه زن ها تکلیفشان با خودشان روشن است. 

کاملا مستقل بار می آیند  قادر ب اداره یک زندگی ب تنهایی هستند فنون مدیریت و اقصاد را خوب یا تا حد قابل قبول می دانند

ب راحتی بسیاری از کارها را بدون نیاز ب شوهر ب انجام می رسانند و می توان ب عنوان یک نیروی کمکی بسیار کارآمد روی آن هابرای تشکیل یک زندگی مشترک حساب کرد.

اما اینکه امروزه ازدواج یا انتخاب همسر برای خانم ها ب همان اندازه آسان شده باشد موافق نیستم.

حالا مساله ازدواج برای یک زن فقط شوهر کردن نیست، بلکه پیدا کردن مردیست ک توانمندی های زن را ببیند و باور داشته باشد او در حل بسیاری از مسائل و سپردن بسیاری از مسؤولیت ها قابل اعتماد است. 


هیچ بُردی مطلق نیست. شما در هیچ دادگاهی پیروز قطعی نخواهید بود. همواره خسارتی هست، هزینه ای ک باید بپردازید، چیزهایی ک باید از داشتنشان چشم بپوشید و یا مواردی ک بهشان رضایت دهید.قرار نیست همیشه حق ب حق دار برسد! رنگ عدالت واقعی را در این دنیا نخواهید دید. از پله کمالخواهی و ایده آل گرایی بیایید پایین.لبخند بزنید؛ شما قرار نیست یک تنه تمام دنیا را بر وفق مراد کنید 


وقتی وارد مسیر "پروانه شدن" میشی دیگه حق نداری دلت بگیره. دیگه حق نداری دلتنگ بشی. متوقع بودن رو باید فراموش کنی. باید از نا امید بودن دست بکشی و برای همیشه ببوسیش و بزاریش کنار این مسیر متعالی شدنه.
از جا بلند شدم. دیگر نمی توانستم چیزی بنویسم. مغزم خشک شده بود و اندیشه تراوش نمی کرد. قفسه های بخش ادبیات داستانی مثل نبض تپنده ای مرتعش بود و حسی شهوت گونه به ورق زدن و خواندن کتاب ها من را به سوی خود می خواند. حتی وقتی رسیدم آرام نگرفتم. باید کتاب ها را بر می داشتم. چند سطری می خواندم. آن هایی که خوانده بودم به خاطر می آوردم و در مقابل شوق آن ها که نخوانده بودم به دلم می دوید. تازه آنگاه بود که دلم آرام گرفت.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها